صبحانه پارک
صبح جمعه ۱ مرداد قرار بود من برم دنبال مامان جون و ببرمش بیمارستان پیش آقا جون و با بابا برگردیم .ساعت ۶ صبح علی و ساره بیدار شدن و من یهو تصمیم گرفتم با هم صبحانه ببریم بیرون .مسیح را خواب آلود بغل کردم که بذارم تو ماشین .رفتیم تو کوچه و نور به چشمش خورد گفت:« برق کوچه خاموش 🤩🤩» از روزی که رفته بودیم دوچرخه سواری گفته بودید یه روز بریم پارک الفبا ( چون هوا اون روز تاریک شد و قول دادیم که یه روز بیایم )پس صبحانه آش و حلیم بردیم پارک الفبا. ساره👆داره با موبایلش با دوستش حرف میزنه. ...